محل تبلیغات شما



مامانم تو صورتم نگاه کرد و بهم گفت خیلی ازت بدم میاد. اینو نه تو یه فضای خیلی عصبانی و تو وسط دعوا، بلکه سر سفره نهار در آرامش تمام گفت. من هم بهش گفتم: مرسی! و بعدش شروع کرد پشت سر هم از من انتقاد کردن و فحش دادن به خودم و مشاوری که احتمالا منو راهنمایی کرده که این سبک زندگی رو انتخاب کنم و برم و برای خودم مستقل زندگی کنم!

تو این دو روز آخر هفته انقدر اذیتم کرد و زخم زبون زد و نگاه های عصبانی و ناراحت حوالم کرد که صبرم لبریز شده! خواهرم ازش پول خواست که کمی بهمون کمک کنه به عنوان ودیعه بدیم تا کمتر کرایه بدیم، بهش گفت: دارم ولی نمیدم! مگه نمی خواستی مستقل باشی؟ برو خودت مستقل پول در بیار و کرایه ات رو بده!» 

انقدر به این کاراش ادامه داد که خشم زیادی درونم احساس می کنم، خشمی که بروز ندادمش و داره دیوانه ام می کنه. دلم نمی خواد دیگه برگردم تو اون خونه و به مامانم بگم تا خودت رو درست نکنی من هم از تو بدم میاد! یا برو پیش مشاور و خودت رو درمان کن، یا خودت با خودت کنار بیا و رفتارات رو اصلاح کن، یا دیگه پشت گوشت رو دیدی من هم دیدی!

در حال حاضر از مامانم بدم میاد! شاید در آینده از این جمله ای که اینجا نوشتم پشیمون بشم و دلم براش تنگ بشه ولی این جاییه که مامانم خودش با رفتاراش منو رسونده!


یه عالمه کار دارم برای انجام دادن که همین باعث میشه روند پیشبرد همه کارهام کند باشه. شغلم باعث میشه کلی از وقتم در اختیار خودم نباشه. اما مهم تر اینکه کودک درونم بهونه گیری می کنه و نمیذاره کارهام رو انجام بدم. 

خیلی جالبه این عبارت "کودک درونم بهونه گیری می کنه و نمیذاره به کارهام برسم"، ولی واقعا حقیقت داره همچین چیزی و من تا الان نتونسته بودم شناساییش کنم این موضوع رو. الان که متوجه اش شدم دلم برای کودکم میسوزه که انقدر مظلوم بوده که حتی خود من هم بهش بی توجهی کردم! کلا خواسته هاش رو نادیده گرفتم و بهش گفتم یه گوشه بشین و هیچی نخواه تا من بتونم به کارهام برسم. همین که تا همین الان هم تحمل کرده خیلیه واقعا، من دارم چه کار می کنم با این بچه؟!!!

این شد که تصمیم گرفتم کمی به حرفاش گوش بدم و بهش توجه کنم، نمیشه که حال اون خوب نباشه و حال من خوب باشه! الان یه سری کارها واسم مشخص کرده که ازم می خواد که انجامشون بدم و من هم گفتم چشـــــــــــــم عزیـــــــــــــــــزم  

باز هم باید به این موضوع فکر کنم و عمق ماجرا رو بیشتر بسنجم، خیلی در غفلت بودم تا اینجای زندگیم 


بعد یه مدت نسبتا طولانی برگشتم و سری به وبلاگ میزنم 

تو این مدت بالا و پایین زیاد داشتم، تقریبا زیاد گریه کردم، زیاد نا امید شدم، زیاد تحت فشار بودم، ولی احساس می کنم که در حال حاضر با یه شیب ملایمی کمی داره از فشارهام کم میشه. امیدوارم قله محلی بعدی فشارهای زندگیم کمی بهم زمان بده و دیرتر به سراغم بیاد. (دیگه از یه مهندس تحلیل داده چه انتظاری دارید، نهایت توصیفات من به ریاضی ختم میشه )

خلاصه که تو این مدت خیلی تصمیمات گرفتم که یکیش شامل تلاش کردن زیاد برای ماهر شدن در فیلد کاریم هست. فهمیدم نمیشه که توهم بلد بودن و ماهر بودن داشته باشم. باید واقعا ماهر باشم و حالا که افتادم دنبالش تازه متوجه شدم که چقدر چیزها هست که من نمیدونم و بلد نیستمشون که خیلی تو رشته من مهم هستن! تازه فهمیدم که درسته من کارم بد نیست ولی به اندازه کافی خوب نیستم. به قول انیمیشن whisper of the heart که میگه I'm not good enough, yet! من هم تازه اینو در مورد خودم متوجه شدم و تازه فهمیدم که برای خوب شدن باید چقدر زحمت کشید و تلاش کرد!

به یه چیز دیگه هم رسیدم تو این مدت. این که برای انسان بزرگسال، "نمی توانم" وجود نداره! هیچ انسان بزرگسالی وجود نداره که بخواد کاری رو انجام بده و "نتونه"!!! موضوع تونستن و یا نتونستن نیست - چون همه می تونن - موضوع خواستن و یا نخواستنه! به عبارتی انسان بزرگسالی که میگه نمی تونم در واقع نمی خواد هزینه انجام اون کار رو بپردازه! 

تا سال های زیادی رکورد دو میدانی (نمیدونم برای چند صد متر) برای انسان در حدود 4 دقیقه بود و هیچ کس این رکورد رو کمتر نکرده بود. به عبارتی این تو ذهن انسان رفته بود که با توجه به فیزیک و قابلیت های انسان، کمتر از این نمیشه. تا اینکه یه نفر اومد و زیر دو دقیقه دوید این مسافت رو و رکورد رو شکست. بنابراین این مانع ذهنی برای انسان ها برداشته شد و بعد از اون آدم های زیادی زیر دو دقیقه این مسافت رو دویدند. چی شد؟ وقتی یه انسان قبل از تو تونسته اون کار رو انجام بده تو هم می تونی! فقط باید هزینه اش رو بدی. هزینه اش تلاش و کار و تمرین سخته!

من ارزشی که هدفم برام داره رو سنجیدم و دیدم که خیلی می خوامش، حالا تصمیم گرفتم که هزینه اش رو بدم تا به دستش بیارم 

به به، کم کم از منبر بیام پایین 


حدود دو ماهی هست که تو قرنطینه هستم. راستی از کارم استعفا دادم. کلی اتفاقات واسم افتاده تو این مدت که اینجا چیزی ننوشتم. از وقتی استعفا دادم خیلی تغییرات داشتم تو درونم. الان اومدم مهم ترین چیزی که بهش رسیدم رو اینجا بنویسم.

من تصمیم گرفتم خودم را همینطوری که هستم بپذیرم. من این هستم. دنبال ثابت کردن خودم نباشم. به خودم سخت نگیرم. من تا اینجای زندگیم همیشه از خودم فرار کردم. همش دنبال این بودم که انقدر موفق بشم که تغییر کنم و بعد از تغییر کردنم بیام و خودم و نگاه کنم و تعریف کنم. تا اون موقع دلم نمی خواست خودم رو ببینم چون فکر می کردم من کمم، بدم، همه چی تقصیر منه، من دوست داشتنی نیستم. و دلم می خواست همه اینا رو تغییر بدم. الان احساس می کنم آماده ام که به خودم نگاه کنم با اینکه هنوز به اون هدفی که می خوام نرسیدم. 

الان اینا رو گفتم نه به معنی اینکه دیگه واسه هدفم تلاش نخواهم کرد، نه! من واسه هدفم تلاش می کنم ولی صبر نمی کنم تا بهش برسم تا بخوام به خودم نگاه کنم. همین الان این کار رو می کنم. این منم. اگر جایی کم بودم و اشتباه کردم، اگر نتونستم از پس کاری بر بیام به خاطر مجموع شرایطی که از سر گذروندم هست. من خیلی سختی ها رو پشت سر گذاشتم. تو خانواده خیلی متمدن و پولداری هم نبودم. از یه خانواده سطح پایین بودم که بدترین رفتارها رو باهام داشتن، البته بدون اینکه متوجه باشن. من تحت ظلم و فشار بودم و همیشه از خودم بدم میومده. با اینکه سال ها تحت رواندرمانی هم بودم باز هم هنوز خودم رو اونطور که باید قبول نداشتم و دوست نداشتم.

الان می خوام این فهیمه طفل معصوم رو بپذیرم و تحت فشارش نذارم! باور می کنی که من به خاطر فشار خیلی زیادی که به خودم آوردم برای قبول شدن تو آزمون GRE بعد آزمون تمام بدنم کهیرهای خیلی وحشتناک زد! همه و همه به خاطر فشار بیش از حد بود. من داشتم خودم رو شکنجه میکردم حتی با اینکه متوجه شده بودم نباید بذارم کسی شکنجه روحیم بده ولی خودم داشتم ادامه میدادمش. الان نمی خوام دیگه به خودم سخت بگیرم.

درسته باورم نمیشه که منی که این همه سختی رو از سر گذروندم و همیشه نادیده گرفته شدم و از یه همچین خانواده ای بودم بتونم یه روزی از ایران برم. ولی این موضوع تقصیر من نیست! تقصیر شرایطیه که دارم. نمی خوام خودم رو اذیت کنم. شکست رو می پذیرم و دوباره از نو شروع می کنم. ولی اینبار با خودم مهربون ترم. دوره های آموزشیم رو میگذرونم. یاد می گیرم. از پروژه های کوچیک شروع می کنم و حرفه ای میشم. در این مدت سعی می کنم واسه پروژه های مختلف هم اپلای کنم. هر چه شد شد.

از اینجا به بعد زندگیم می خوام لذت ببرم و بیخیال باشم. من در مسابقه برای ثابت کردن خودم به دیگران نیستم و کسی هم منو نگاه نمی کنه که الان چیکار دارم می کنم. فقط خودم دارم خودم رو نگاه می کنم. خودم هم هر طور که پیش بره به خودم سخت نمی گیرم. دیگه مهم نیست که موفق بشم یا نه. باید شروع کنم از زندگیم لذت ببرم.

میدوم بعضی اوقات از رنج کشیدن لذت میبرم، اشکال نداره. اینم یه موضوع دیگه است که باید روش کار کنم. من میتونم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها